نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان کوتاه آموزنده
حتما حکمت خداست
روزگاری پادشاهی بود که وزیری داشت که همیشه همراه پادشاه بود و هر حادثه و اتفاق خیر یا شری که برا? شاه می افتاد،به پادشاه میگفت : "حتما حکمت خداست!" تا اینکه روز? پادشاه دستش را با چاقو برید و وزیر مثل همیشه گفت: «بریده شدن دستت حکمت? دارد! »
شاه این بار بسیار عصبان? شد و به شدت با وزیر برخورد کرد و او که به حکمت این اتفاق معتقد نبود، وزیر را به زندان انداخت. فردا? آن روز طبق عادت به شکارگاه رفت، ول? این بار بدون وزیر بود. پادشاه مشغول شکار بود که عده ای از مردان بوم? او را گرفتند و خواستند پادشاه را برا? خدایانشان قربان? کنند. ول? قبل از قربان? کردن، متوجه شدند دست پادشاه زخم? است و آنان تنها قربان? سالم و بدون نقص می خواستند. به خاطر همین پادشاه را آزاد کردند. پادشاه به قصر برگشت و پیش وزیر در زندان رفت و قضیه را برا? او نقل کرد و گفت:« حکمت بریده شدن دستم را فهمیدم ول? حکمت زندان رفتن تو را نفهمیدم!»
وزیر جواب داد:« اگر من زندان نبودم حتماً با تو به شکار م?آمدم و من که سالم بودم به جا? شما حتماً قربانی می شدم.»
داستان کوتاه زیبا
داستان کوتاه چوپان و سنگ سرد
چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در حوالی آن جا نگه دارد. زیر درخت سه تکه سنگ بود که چوپان همیشه از آن ها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد . هر بار که وی آتشی بین سنگها می افروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است ولی علت آن را نمی دانست.
چند بار تلاش کرد با تغییر دادنجای سنگها چیزی دست گیرش شود ولی هم چنان در هر جایی که سنگ را قرار می داد سرد بود تا این که یک روز تحریک شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. بین سنگ موجودی بسیار ریز مثل کرم زندگی میکرد.
رو به اسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت:« خدایا، ای مهربان، تو که برای کرمی اینگونه می اندیشی و به فکر ارامش وی هستی پس ببین برای من چه کرده ای و من اصلاً سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را بخود ببینم.»
گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته